مردم به چشم کم مرا بینند و در هم نیستم
کز دولت افتادگى از هیچ کس کم نیستم
گردن فرازى مى کنم چون سرو از آزادگى
افتاده چون تاکم ولى با گردن خم نیستم
سهم سبکروحان اگر در بستر گل مردن است
من هم درین بستانسرا کمتر ز شبنم نیستم
کنجِ فراموشى مرا از یاد مردم برده است
عالم نپردازد به من ، من اهل عالم نیستم
یاد لب شیرین او فارغ ز شهدم مى کند
تا حرف کوثر مى رود در بند زمزم نیستم
خود را تسلى مى دهم هنگام مى خوردن که من
گر از گنه دورى کنم فرزند آدم نیستم
گنج قناعت یافتم چشم و دل من سیر شد
فارغ ز بیش و کم شدم محتاج حاتم نیستم
هم حاضرم هم غایبم گاهى وجودم گه عدم
چون عکس در آیینه ام هم هستم و هم نیستم
دنبال نعشِ دوستان بر دوش مردم رفته ام
با یک جهان غم کیستم ؟ گر نخل ماتم نیستم
محمد قهرمان
چه غم ز باد سحر شمع شعله ور شده را
که مرگ راحت جان است جان به سر شده را
روان چو آب بخوان از نگاه غم زدهام
حکایت شب با درد و غم سحر شده را
خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را
مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ی سپر شده را
مبین به جلوه ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه ی پامال رهگذر شده را
کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند
ز سنگ بیم مده نخل بی ثمر شده را
مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی خبر شده را
دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده ی در شام جلوه گر شده را
فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی اثر شده را
زمانه ای ست که بر گریه عیب می گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را
محمد قهرمان