اشعار محمد قهرمان

اشعار محمد قهرمان

شعر و ادب ایران زمین
اشعار محمد قهرمان

اشعار محمد قهرمان

شعر و ادب ایران زمین

چو رنگِ روزمی پرد ، چو شب کبود می شود(محمّد قهرمان)

بنفشه نیستم
**
چو رنگِ روزمی پرد ، چو شب کبود می شود
دوباره دل اسیر ِغم ، چنان که بود می شود

بنفشه نیستم ، ولی ز دست و  پنجۀ ستم
ز بس تپانچه می خورم رخم کبود می شود

نسب زجمع ِخاکیان به گِردباد می برم
که پشتِ سرفرازی ام خمیده زود می شود

دو چشم  ِپُرخمار ِاو چو بگذرد ز خاطرم
خیال ِخواب در نظر چه بی نمود می شود

در انتظار ِخوابِ خوش ، سپندسان بر آتشم
ببین که آرزوی من چگونه دود می شود

به چشم  ِاشکبار  ِخود گمان ِچشمه داشتم
ولی خبر نداشتم که چشمه رود می شود

ز خوابِ شب گذشته ام که عمر را فزون کنم
زیان ِجان گداختن چگونه سود می شود؟

ز نای ِ بی نوای ِ من ، ترانۀ طرب مجو
شکسته بسته های ِ من کجا سرود می شود؟

 
محمّد قهرمان                     1361/7/4


      از مجموعۀ حاصل ِ عمر

مردم به چشم ِکم مرا بینند و درهم نیستم(محمّد قهرمان)


چون عکس در آیینه 
**
مردم به چشم ِکم مرا بینند و درهم نیستم
کز دولتِ افتادگی ، ازهیچ کس کم نیستم

گردن فرازی می کنم چون سرو از آزادگی
افتاده چون تاکم ، ولی باگردن ِخم نیستم

سهم ِسبکروحان اگر دربستر ِگل مردن است
من هم درین بستانسرا ، کمتر ز شبنم نیستم

کُنج ِفراموشی مرا از یادِ مردم برده است
عالم نپردازد به من ، من اهل ِعالم نیستم

یادِ لبِ شیرین ِاو ، فارغ ز شهدم می کند
تا حرفِ کوثر می رود ، در بندِ زمزم نیستم

خودرا تسلّی می دهم هنگام ِمی خوردن ، که من
گر ازگنه دوری کنم ، فرزندِ آدم نیستم

گنج ِقناعت یافتم ، چشم و دل ِمن سیرشد
فارغ ز بیش و کم شدم ، محتاج ِحاتم نیستم

هم حاضرم ، هم غایبم ، گاهی وجودم ، گه عدم
چون عکس در آیینه ام ، هم هستم و هم نیستم

دنبال ِنعش ِدوستان ، بردوش ِمردم رفته ام
بایک جهان غم کیستم ، گر نخل ِماتم نیستم؟

   محمّد قهرمان   1382/5/26

     « ازمجموعه ی ِحاصل ِعمر »

از بر و دوش تو یک شب بسترم رنگین نشد( محمّد قهرمان)


حنای ِعید 
**
از بر و دوش تو یک شب بسترم رنگین نشد
دست من هـــرگز تو را در زیرسربالین نشد

بی تو چندان مانده ام محروم از رنگِ نشاط
کز حنــــای عیـــد هم سرپنجه ام رنگین نشد

در سیــاهی صبح و شام عمرمن آمد به سر
وز چــراغان جمــالت کلبــــــه ام آذین نشد

گــرچــه رنج باغبــانی بــــرده بودم سالها
چشم من از شرم درباغ رخت گلچین نشد

از خدا گر خواستم وارستگی ازعشق تو
این دعای بی ثمر ، شرمنده ی آمین نشد

خواستم دل را به خوابِ خوش زلالایی کنم
خواب من از سرپرید و خواب اوسنگین نشد

گــرچــه دیدم بـارها نامردمی از مردمان
طبع من از آشتی مایل به قهر و کین نشد

آسمانم بس که خو با نـامــرادی داده بود
از شکستِ آرزوها جبهه ام پُرچین نشد

لذتی حاصل نشد هرگز مرا ازشعرخویش
همچو نخل از میوه ی خود ، کام من شیرین نشد

آنکه از عیب کسان برعیبِ خود افکند چشم
داشت گرچندین هنردرآستین ، خودبین نشد

صائبِ تبریزگفت از قول این حسرت نصیب
"هرگز ازشاخ گلی آغوش من رنگین نشد"


 محمّد قهرمان

قدمی رنجه کن ز لطف ، تب و تابم نظاره کن( محمّد قهرمان)


مرگِ باغ 

قدمی رنجه کن ز لطف ، تب و تابم نظاره کن
نفسی بــرســـرم بمــــــان ، نفسم را شماره کن

گل خوش آب ورنگِ من،زخزان بی خبرمباش
تن بیمـــــــارمــــن ببین ، رخ زردم نظاره کن

دل آتش گرفتــــه را ، چــه گـــذاری درانتظار
به تمـــاشای شهر ِدود ، سفــری با شراره کن

شب هجران به مـــاهتاب نکنم چشم ِخود سیاه
ز فـــروغ نگاهِ خـــود ، شب من پُرستاره کن

به امیــــدِ عنـــــایتی ، نگــــــرانم به سوی تو
به سرانگشتِ التفات ، به سوی من اشاره کن

ز لبت وعــــده ی وصال ، نتـوان داد احتمال
نشنیدم چــه گفتــه ای ، سخنت را دوباره کن

تــــــو نه آنی که یک نفس ، بنشینی کنارمن
به چه امّیـــــد گویمت ، ز حریفان کناره کن؟

به دلی همچو برگِ گل ، نتــوان کرد اعتماد
به تماشای مرگِ باغ ،دلی ازسنگِ خاره کن

گذرد تــا که شام ِتار ، من و امّیـــد و انتظار
که به دردی نیَم دچار،که توان گفت چاره کن


 محمّد قهرمان

گل زین خطا که پیش رخ او دمیده است( محمّد قهرمان)


محنتِ زنگار 

گل زین خطا که پیش رخ او دمیده است
بسیـــارپشتِ دستِ نــــدامت گزیده است

کـــــرده ست لاله پیش لبش درپیاله می
امّا به جـــــای باده خجالت کشیده است

اشکم فتـــــــــاده است به دامان پاک او
چون شبنمی که برورق گل چکیده است

چون تارسبحه، رشته ی پیوندِ صد دلیم
هرکس به مارسید،به صد دل رسیده است

هردم اگرچه ناله ی من رنگ تازه کرد
بی رنگ و بــوتر ازسخنان شنیده است

خـــواهم که رو نهان کنم از آهنین دلان
همچون شرر که در دل خارا خزیده است

از روز من مپرس ، که همرنگِ شام شد
زین دودِ غم که از دل من سر کشیده است

چشمش ز شــــوق دیدن خورشید می پرد
شبنــــــــــم اگرچه دربر گل آرمیده است

پنهان کند ز جلـــوه ی سبز بهار ، روی
آیینـــه ای که محنتِ زنــــگار دیده است

از خــــوابِ ناز ، چشم نمالیده است گل
کز گــــردِ راه ، بادِ خزانی رسیده است

ره زود طی شود به سراشیب چون فتاد
عمـــرم به سررسید که قدّم خمیده است

 محمّد قهرمان

تا به تو راه برده ام،ازتب وتاب رسته ام(محمّد قهرمان)


تا به تو راه برده ام 
**
تا به تو راه برده ام،ازتب وتاب رسته ام
دستِ دعا بریده ام،پای ِطلب شکسته ام

روح و روان ِمن تویی،راحتِ جان ِمن تویی
ای گل ِباغ ِآرزو،درتو امیـــد بسته ام

طوطی ِسبزپوش ِمن،آفتِ عقل و هوش ِمن
با دل ِتنگْ پیش ِتو،خنده زنان چو پسته ام

دام و کمند بازچین،رشته و بند پاره کن
رام ِتوام اگرچه من صیدِِ ز دام جسته ام

از رهِ دورْ ای صنم،آمده ام قدم قدم
راهِ دراز ِعمر را،رفتم و سختْ خسته ام

نغمة تار و نی چه شد؟شیشه و جام ِ می چه شد؟
شمع ِطرب نشست و من درغم ِاو نشسته ام

دورة وحشت و جنون،خون همه جا روان و خون
ناله به دل شکسته ام،دیده زبیمْ بسته ام

پا به رهِ وفا بنه،دست به دستِ من بده
هیچ زمن جدا مشو،کز همگان گسسته ام

محمّد قهرمان     1359/3/29

( ازمجموعة حاصلِ عمر )


درخمارافتاده ام ساقی ، مرا امداد کن(محمّد قهرمان)


هر چه باداباد 
**
درخمارافتاده ام ساقی ، مرا امداد کن
ابرِ رحمت چون شدی ، ازتشنه کامان یاد کن

ازپیِ آبادیِ ما ،گِل اگر گیری در آب
ازهمه ویرانترم ، اوّل مرا آباد کن

سهل درچشمت نماید نام برکردن به عشق
گرتوانی ، کار را شیرین تر ازفرهاد کن

تاگرفتارِ خودی ، یک موی تو آزاد نیست
گردن ِخودرا زطوقِ بندگی آزاد کن

آسمان را ناله ی زارت نمی آرد به رحم
کس نمی گوید که درگوش ِکران فریاد کن

تاشوی آسوده دردنیا ، شعار ِخویش را
هرچه پیش آید خوش آید ، هرچه باداباد کن

ای گل ِرعنا ، ز رنگِ زردِ توغمگین شدم
پشت و رو کن جامه ات را ، خاطرم را شاد کن!

می سپارم جادۀ عصیان خدایا سالهاست
روسیاهی را به راهِ بندگی ارشاد کن

این جوابِ جاهل ِمستی که یک شب خوانده بود
" رنگِ زردم را ببین ، برگِ خزان را یاد کن


محمّد قهرمان   1382/6/3

" ازمجموعه ی حاصلِ عمر "        


آواز ِپای ِپائیز ، هشیار کردمارا(محمّد قهرمان)


آواز ِپایِ پائیز .
**

آواز ِپای ِپائیز ، هشیار کردمارا
برگی که ازگل افتاد ، بیدار کردمارا

نرم و سبکتر ازآه ، دلتنگی از درآمد
وزآن ملال ِبی رنگ ، سرشار کرد مارا

برگی که رفت برباد ، وان گل که ریخت برخاک
زین عمر ِبی سرانجام ، بیزار کرد مارا

یکچندسرکشیدیم چون گردباد ، امّا
پیری رسید و چون خاک هموار کرد مارا

گفتند برکشد چرخ ، مردان ِراهِ حق را
آری ز خاک برداشت ، بر دار کرد مارا

ای دیده دربهاران ، پُربار و برگی ِما
باری بیا که پائیز ، بی بار کرد مارا

ازبس که ناگوار است ، دور ازتو زندگانی
آبی که بی تو خوردیم ، بیمار کردمارا

یک شب که بعدِ عمری ، چون بختِ خویش خفتیم
تیغ ِسپیدۀ صبح ، بیـــــــــدار کرد مارا

این باکه می توان گفت ، کان مهربان ترین یار
چندان که می توانست ، آزار کرد مارا


محمّد قهرمان 1351/7/8

همچو نسیمِ خوش خبر ، مژدهٔ یار می دهم( محمّد قهرمان)


بویِ بهار 

همچو نسیمِ خوش خبر ، مژدهٔ یار می دهم
از چمنی گذشته ام ، بویِ بهار می دهم

رفت جوانی ام ، ولی جوشِ هوس فزوده شد
همچو درختِ آرزو ، پیرم و بار می دهم

صحبتِ من نمی دهد غیر ِملالْ بهره ای
گرچه شرابِ بی غشم ، رنجِ خمار می دهم

خاطرِ نازکِ گلی رنجه نمی شود ز من
سایه نشینِ گلبنم ، زحمتِ خار می دهم

من به حصارِ زندگی ، تن چه دهم به بندگی؟
فالِ نجات می زنم ، تن به فرار می دهم

ساحلِ آرزو ز من دورتر است و دورتر
هرچه نگاهِ خویش را سر به کنار می دهم

تاجِ شکوفه می نهد ، گردشِ چرخْ برسرم
من به خزانِ زندگی ، نامِ بهار می دهم


 محمّد قهرمان

درخون نشست غنچه که پائیز می رسد( محمّد قهرمان)


طوطی ِسبز ِبهار
**
درخون نشست غنچه که پائیز می رسد
گل غنچه شد ، که دشمن ِخونریز می رسد

از باغ و راغ ، طوطی ِسبز ِبهار رفت
زاغ ِسیاه جامهٔ پائیز می رسد

طاووس ِرنگْ رنگِ بهاران فکند پر
کان خصم ِرنگهای ِدل انگیز می رسد

از شاخه ها به خاک نشستند برگها
از بس که تندباد ِ بلاخیز می رسد

گر قفلْ واکنند ز درهای ِآسمان
فریادِ گل ، به عرش ِخدا نیز می رسد

بادِ خزان چو برق ِبلا حمله می کند
گویی سپاهِ مرگ ، عنانْ ریز می رسد

ایّام ِکامرانی ِخوارزمشه گذشت
دورانِ ترکتازی ِچنگیز می رسد

بی نردبانِ نور که تا خاک می رسید
مرگِ سیاهِ شبنم ِناچیز می رسد

نه سبزه سبز ماند و نه گلْ سرخ در چمن
پرواز ِرنگهاست که پائیز می رسد

این فصل ِپُرملالْ اگر می رسد به سر
از دولتِ بهار ِدلاویز می رسد

دوران ِتندباد ِخزانی چو بگذرد
دور ِنسیم ِدلکش ِ گلْ بیز می رسد

در زیرِ پرگرفته کنون زاغ ، باغ را
بلبل بگو که نوبتِ ما نیز می رسد

  محمّد قهرمان

آن شام ِتیره ام که چراغم ربوده اند(محمّد قهرمان )

بی ستاره 
**
آن شام  ِتیره ام که چراغم ربوده اند
گلهای ِ نودمیدۀ باغم  ربوده اند

درهر دوگام ، سنگی و چاهی ست درکمین
ای خضر ، سبزشو که چراغم ربوده اند

درخاک ، چنگ می زنم از تابِ تشنگی
چون لاله صاف و دُردِ ایاغم ربوده اند

راضی چرا به مرگ نباشم ز بی کسی؟
آن غم که می گرفت سراغم ، ربوده اند

چون لالۀ فسرده و شمع ِ نشسته ام
سوز  ِدرون و گرمی ِ داغم ربوده اند

چشم  ِستاره خفت و مرا دیده باز ماند
آن بی ستاره ام که فراغم ربوده اند


محمّد قهرمان    1359/10/25

یک سال اگــــرحسرتِ نوروز کشیدیم(محمّد قهرمان )


بایادِ"امید" که گفت
عیدآمد وما خانه ی خود را نتکاندیم

**

یک سال اگــــرحسرتِ نوروز کشیدیم
چنگی به دل ما نــزد این عید که دیدیم

دیــــدیم بسی خنده ی بی رنگ به لبها
یک خنـــــده ی برخاسته ازدل نشنیدیم

ما گـــــوشه نشینان که رهِ کوچه ندانیم
چـــون باد ازین خانه بدان خانه دویدیم

یک بــــوسه نچیدیم ز رخسار نکویان
وزغبن ، چه بسیار لبِ خویش گزیدیم

آتـــــش ز دل خاک دمانــدنــد جوانان
از آتش افـــروخته ، چون دود رمیدیم

سُرخیت ز من،زردی من ازتو نگفتیم
ماننـــــدِ شــــرر از ســـرآتش نپریدیم

چون مـــاهی ِزندانی ِدر تُنگِ بلورین
رفتیم ز هـرسـوی و به دیوار رسیدیم

دلمــــرده کجا وسرسَیر وهوس گشت؟
گامی دوسه درخانه ی خودهم نچمیدیم

باایـــن همه ، پیـوند گسستیم گرازجان
ای عیـــــدِ کهنسال ، دل از تو نبریدیم

محمّد قهرمان