شعر و ادب ایران زمین
پیرانه سر چو آید یادم ز خردسالی
سر مى شود پر از شور دل از ملال خالى
در خانه اى که دیرى ست از پایه گشته ویران
هر گوشه یادبودى دارم ز خردسالى
آن روزهاى شیرین چون برق و باد رفتند
جان ماند و شوق پرواز با این شکسته بالى
کیفیتى که امروز در مى نمى توان یافت
از آب مى گرفتم چون کوزه ی سفالى
بودیم چشمه اى پاک روشن چو اشک مهتاب
گردى رسید و گرداند ما را از آن زلالى
با نشأه ی جوانى از خویش رفته بودیم
هشیار کرد ما را گردون به گوشمالى
اى از غرور سرمست ! در پاى غم شدى پست
روزى که دادى از دست دامان بى خیالى
اکنون چو نقش بندم بر آستانه ی خویش
برخاستن ندارم مانند نقش قالى
چون دست کز شکستن گردد وبال گردن
بارست سر به دوشم آه از شکسته حالى
اى خواب گرم رنگین ! گر قصد ماندنت هست
از پرده پرده ی چشم گسترده ام نهالى
پژمرده از ملالم فرسوده از خیالم
ساقى بگیر دستم تا مرز بى خیالى
گاهى ببر ز خویشم با خنده هاى شیرین
گاهى به حالم آور با نغمه هاى حالى
با من شبى سحر کن زان سان که گفت نوعى:
« با شیشه هاى پر مى در خانه هاى خالى »
محمد قهرمان